می نویسم چون نمی توانم بگویم، می نویسم چون نمی توانم حرف بزنم. حرفهایی که در دلم تلنبار می شود در نوک زبانم می ماند و صدایی که در ته حلقم جا می ماند و سکوتی که بر لبانم می نشینید. شنیده ای کسی با انگشتانش حرف بزند؟ من با انگشتانم حرف می زنم، وقتی حرفهایم در نوک انگشتانم جاری می شود و انگشتانی که صفحه ی کلید را می فشارد تا حرفهای نگفته ام را بگوید. انگشتانم از نبودنهایت، از نداشتنهایت می گوید. به نبودنهایت، به نداشتن هایت نگاه کن، می بینی من چقدر خالیم؟
انگشتانم را در صفحه کلید حرکت دادم، داشتنهایت را، بودنهایت را در نداشتنهایت، در نبودنهایت ضرب کردم، جمع کردم، تقسیم کردم، کسر کردم و هر چه کردم و هر چه حساب کردم کفه ی نبودنهایت، نداشتنهایت سنگین تر بود. خودم را در آخرین داشتنهایت، در آخرین بودنهایت جا گذاشتم، به پشت سر که نگاه کردم چه فاصله ای بود میان بودنهایت، داشتنهایت و نبودنهایت و نداشتنهایت. چقدر بی تو راه آمده بودم، چقدر بی تو نفس کشیده بودم. در تمام بودنم نبودنهایت را با انگشتانم شماره کرده ام، اما انگشتانم چند بار و چند بار دوره شده اند و انگشت کم آوردم. نداشتن هایت از همه ی داشته های من بیشتر بود.
هر ماه که می گذرد به گذرش نگاه می کنم گویی میان اول و آخرش فاصله ای نیست. چقدر زود اول ماه آخر ماه می شود. من نبودنهایت را با ماه مرور می کنم. نبودنهایت را اندازه کرده ام، نبودنهایت از وسعت من بیشتر بود. کفه ی نداشتنهایت برای من سنگین بود و این حجم تلنبار شده بر قلبم، نفس کشیدنم را به شماره انداخته بود. شاید انگشتانم برای شماره نبودنهایت، نداشتن هایت کم باشد اما برای شمردن نفس های به شماره افتاده ام کافی است.
می دانی گاهی گمان می کنم که مجنون شده ام، آخر من نداشتنهایت، نبودنهایت را هم دوست می دارم. من تو را با همه ی بودنت، نبودنت، داشتنت، نداشتنت دوست می دارم. من خیال تو را نیز دوست می دارم. چنین دوست داشتنی دیده ای؟